نوشته شده توسط : خان خوله

هنوز صدای خانم همسر را می شنوم که با عصبانیت چیزهایی را دربارۀ من به آقای پسر می گوید ، در همین گیر و دار است که پنجمین پادشاه رخ می نماید.

ساعت دوازده :در حال گفتگو با او هستم ، اینبار صدایی که هیچ نشانی از ظرافت ندارد توجه مرا به خود جلب می کند ...لرزه ای خفیف بر اندامم مستولی می شود...می گویم چه شده است ؟...خانم همسر فریاد می کشد : سوسک!...با عجله به سمت سالن می دوم ...موجودی سیاه و چِندِش آور روی دیوار بسرعت در حال حرکت است ...خانم همسر می گوید بِجُنب ...اگر سوسک فرار کند هر چه دیدی از چشم خودت دیدی...از کشتن سوکس متنفرم ، دستم را داخل جورابی می کنم و طی یک عملیات تعقیب و گریز او را به چنگ می آورم و به داخل کوچه پرتاب می کنم ...با افتخار سرم را بالا می گیرم و می گویم این هم از «سوکس»...خانم همسر هنوز در حال غرولند است و می گوید سریعا دستانت  و جوراب را بشوی !

در حین شستن ، داخل دستشویی پادشاه ششم را در آینه پشت سرم مشاهده می کنم ...آخ که چقدر فضای سکوت دستشویی را دوست دارم زیرا برای لحظاتی هر چند کوچک کسی کاری به کارت ندارد ...درهمین افکارو اوهام هستم که صدایی ظریف و مهربان مرا متوجه خودش میکند...خانم همسر است ...نگران حالم شده ...می پرسد چرا اینقدر طول می دهی ...از اینکه نگرانم شده خوشحال می شوم و سریع می آیم بیرون...خانم همسر قابلمه به دست پشت در ایستاده است ...می گوید گرسنه است و مطابق روزهای تعطیل برای ناهار چیزی نپخته است و مرا راهی چلوکبابی محل می کند.

چلوکبابی بسیار شلوغ است ..نمی دانم چرا از دیدن شلوغی برای اولین بار حس خوبی دارم ...سفارشم را می گویم و روی یکی از صندلیها جلوی کولر می نشینم و برای لحظاتی چشمانم را روی هم می گذارم ...آه خدای من ! پادشاه هفتم شباهت زیادی به پدرم دارد...او بسیار عصبانیست ...بعد از اینکه مدتی در چشمانم خیره می شود ناگهان یک پس گردنی محکم نثارم می کند و می گوید :ای «حمّال»



:: بازدید از این مطلب : 231
|
امتیاز مطلب : 84
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
تاریخ انتشار : سه شنبه 24 خرداد 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : خان خوله

شب روز تعطیل : مثل هر شب دیر می خوابم منتهی کمی دیرتر.راستش نماز صبح را می خوانم و بعد به رختخواب می روم.خانم همسر نیز پس از چند سال زندگی مشترک به این عادت من آگاهی کامل دارد.

ساعت نه صبح روز تعطیل : شاید چند ساعتی از خوابم نگذشته است ...آنقدر منتظر مانده ام تا خواب پادشاه اول را ببینم ، سرو کلۀ او از دور نمایان می شود...صدای ظریف همراه با ناله ای اسمم را صدا میکند...گوشهایم را تیز میکنم ...آری ؛ صدای خانم همسر است .با صدای خواب آلود می پرسم : چکار داری؟ ..می گوید: برو و برای صبحانه نان بگیر...می گویم: دیشب کلی نان خریدم ...می گوید:درسته ، ولی من هوس نان بربری تازۀ کنجدی کرده ام ...بالاخره با کلی خواهش و التماس و وعده ، راضی میشود نانهای یخچالی را بخورد...البته کلی هم غرولند می کند و می گوید آرزو دارد من از آن مردهایی باشم که هرروز صبح زود نان تازه می خرند ... و من به امید دیدن پادشاه دوم می خوابم .

ساعت ده صبح :پادشاه دوم را یادم نیست ولی درحال صحبت کردن با پادشاه سوم هستم ...همان صدای ظریف با لحنی خشن تر صدایم میکند...از پادشاه سوم عذرخواهی می کنم و با کلافگی می گویم :هان؟...خانم همسر می گوید: اگر امتحان نداری؟پاشو درست را بخوان ...می گویم :چرا، ولی تا صبح داشتم درس می خواندم...تهدید میکند ، اگر نمره خوبی نیاورم ، مرا جریمۀ مالی سنگینی بکند...تهدیدش کارساز می شود و من به زور از جا بلند می شوم و به سمت اتاق مطالعه می روم و او هرچه می گوید صبحانه بخور، نمی خورم.(آنقدر دوست داشتم بگویم من هم آرزو دارم وقتی از خواب برمی خیزم میز صبحانه کامل چیده شده باشد و نیازی نباشد تا خودم برای خودم صبحانه بیاورم ...ولی نمی گویم ) در حال کتاب خواندن هستم که پادشاه چهارم جلوی دیدگانم حاضر می شود.

ساعت یازده صبح :هنوز پادشاه چهارم مقابلم ایستاده است ...اینبار صدای ظریف همراه با صدای کودکانه ای به گوش می رسد...خانم همسر و آقای پسر یکی در میان صدایم می کنند ...می گویم :بعله ؟..اقای پسر درخواست صبحانه می کند...می گویم به مادرت بگو ...می گوید:مادر حال ندارد...در حالی که سعی می کنم از کوره در نروم ، می گویم :اینطور نمی توانم درس بخوانم ، مُدام صدایم میکنید و حواسم  پرت می شود ...اصلا تا ساعت یک از اتاق بیرون نمی آیم...دیگر هم مرا صدا نکنید...

این داستان ادامه دارد....



:: بازدید از این مطلب : 245
|
امتیاز مطلب : 72
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
تاریخ انتشار : پنج شنبه 19 خرداد 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : خان خوله

خواننده محترمی در کامنتی به این نکته اشاره کرده که کلمۀ «حمّال » واژۀ چندان مودبانه ای نیست . گذشته از صحیح یا غلط بودن این ادعا ، قصد دارم در این وبلاگ بیشتر به جنبه هایی از اتفاقات روزمرۀ زندگیم بپردازم ، اون اتفاقاتی که گاهی بشدت باعث میشه در زندگی احساس «حمّال » بودن بکنم .

یکی از اون اتفاقات ، همین یک هفته پبش بوجود اومد ...مصادف با روز زن ....در حالیکه خانم بنده شاید به یک کادوی معمولی در حد پنجاه هزار تومن هم راضی بود ، من او رو غافلگیر کردم و یک هدیۀ دویست هزار تومنی براش گرفتم و قصد داشتم تا یه جشن کوچیک هم برای خودمون راه بندازم ...غروب وقتی می خواستم بیام خونه زنگ زد که سر راهت برو فلانی رو با بچش بردار بیار خونمون ...بهش گفتم نمیشه فلانی فردا شب بیاد ...گفت نه ...حالا چطور ؟ گفتم هیچی می خوام امشب خلوت خونوادگیمون به هم نخوره ...گفت : خبه ...انگار تازه دوماده ، خوبه شش سال از ازدواجت می گذره...و بعد از دادن لیست خرید بلند بالا تلفن رو قطع کرد...

مهمان مورد نظر آمد و حتی شب برای اینکه خواب راحتی داشته باشه تو رختخواب ما و در اتاق ما خوابید و ما خانوادگی جهت خواب به سالن تبعید شدیم . فردا-یعنی روز تولد - هم او سر کارش رفت و قرار شد دوباره برای ناهار به منزل ما تشریف بیارن و برای راحتی ایشون ،مهمان دیگری دعوت شدند و عیال هم طی تماسی تلفنی گفتند جهت رفاه حال بیشتر مهمانها بنده ظهر خونه نیام و توی محل کارم بمونم ...فقط دستور صادر شد تا یک ساعت زودتر بیام و شب نشده مهمانهای محترم و خانم رو با وسیله نقلیه شخصی دورِ شهر بگردونم و شب هم اونها رو ببرم خونشون ...آره ...از روز زن سهم من فقط یک کادوی دویست هزار تومنی بود و دیگر هیچ .



:: بازدید از این مطلب : 231
|
امتیاز مطلب : 82
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
تاریخ انتشار : دو شنبه 9 خرداد 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : خان خوله

امسال روز مادر را بدون «مادر» برگزار خواهم کرد .تقریبا یکسال از نبود مادر می گذرد و من هنوز وقتی صبحها بیدار می شم به امید این هستم ،که مرگ مادر ، کابوس وحشتناکی بیش نباشد .

اما افسوس که بعضی از کابوسها واقعیِ واقعی اند...این روزها بیشتر از هر وقت دیگری احساس می کنم نیاز به شانه هایی دارم که سرم را بر روی آنها بگذارم و بدون هیچ دغدغه ای دردِ دل کنم ،و موهایم به آرامی از لابلای انگشتان دستان آن شانه ها بلغزد تا قلبم آرام بگیرد ، درست مثل کودکی ام ...

-یه آدم بی ربطی چند روز پیش حرفی زد که خیلی آزرده ام کرد ، او از اینکه من بخاطر نداشتن مادر و مادرزن ، در این روزها ،دغدغه کمتری دارم ،احساس حسادت می کرد.

-میلاد حضرت زهرا(س) و روز مادر و زن بر تمامی مادران و زنان این مرزو بوم مبارکباد !

 



:: بازدید از این مطلب : 208
|
امتیاز مطلب : 82
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
تاریخ انتشار : دو شنبه 2 خرداد 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : خان خوله

وقتی مجرد بودم - بقول معروف پسر خونه – برایم خیلی سخت بود که در خیابان پاکت میوه ، یا نون و هر چیزی که خدشه ای به پرستیژم وارد میکرد ، دست بگیرم و این قصه همیشه با اعتراض مادر خدابیامرزم همراه بود و می گفت صبر کن ،....شبت درازه، روزی خواهد آمد که با دستات ندونی زنگ در رو بزنی و مجبور بشی از باسنت کمک بگیری  !

امروز بعدازظهر در حالیکه از شدت گرما عرق از همه جای سر و صورتم آویزون بود و از دست گرما و  قیمتها بشدت کلافه بودم ،با دستان پر از پاکت میوه و نون و... به درب منزل رسیدم ، مونده بودم چطوری دق الباب کنم ، در همین لحظه بود که یاد صحبت مادرم افتادم ...روحش شاد!



:: بازدید از این مطلب : 228
|
امتیاز مطلب : 84
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
تاریخ انتشار : یک شنبه 1 خرداد 1390 | نظرات ()